ماجرای زن گرفتن من (قسمت اوّل)
صبح هر روز مادرم غُر زد
خواهرم هِی به من تلنگر زد
که بیا زن بگیر آدم شو
فارغ از غصّههای عالم شو
که بیا زن بگیر پیر شدی
بینهایت بهانهگیر شدی
زن نداری، عبوس و غمگینی
زندگی را سیاه میبینی
زن بگیری همیشه کیفوری
از غم و غصّه تا ابد دوری
آسمان رنگ تازه میگیرد
از تو دنیا اجازه میگیرد
شاه داماد میشوی پسرم
پادشاهی کن، ای تو تاج سرم
هر چه تلخیست میشود شیرین
یک نباتیست که... بیا و ببین...
زندگانیت میشود روشن
ناگهان از شرار ِ تابش ِزن
میکند روشن از خودش، شب تار
جان تو مثل نور لامپِ هزار!
کاملاً روبراه خواهی شد
مثل خورشید و ماه خواهی شد
سر و وضعت ردیف... جنتلمن
صاف و صوف و اتو کشیده... خَفَن
جمع خواهی شد از خیابانها
از سر کوچهها و میدانها
خانهات توی «کوچهی خوشبخت»
مثل خانی نشستهای بر تخت!
***
الغرض گفت و گفت... خامم کرد
عاقبت خر شدم... حرامم کرد
ادامه دارد...